سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نوروز حاجی آباد زرین
به نام خدا

نوروز حال آدم را تازه نکند که نوروز نیست. روز از نو است! ولی من شهادت می‌دهم در تمام این سالها روزمان نو شده به برکت این روزها. ذهن من خاطرات نوروز را بیشتر نگه می‌دارد. حق هم دارد! چون در همین نوروز به دنیای شما آمدم. پس پُر بیراه نیست که به بهار و نوروز تعصبی دیگر داشته باشم و بیشتر به آن فکر کنم. اصلا علت ناسازگاری من با فصل پاییز همین است.

غیر از همان سال 67 من تمام نوروزها را در حاجی‌آباد زرین گذرانده ام. به امید خدا امسال هم همینگونه است. اصلا نوروز را در جای دیگری بودن برای من تعریف نشده است. درست مثل محرم! مگر می‌شود ایام عید و محرم را جای دیگری بود! بچه تر که بودم با خودم فکر می‌کردم: مگر جای دیگری هم عید و محرم هست؟!

روزها گذشته است ولی به روزگار اعتباری نیست. بیشتر از آن به اهل روزگار. چقدر آدمها عوض می‌شوند. چقدر رنگها عوض می‍‌شوند. چقدر اخلاقها بالا و پایین می‌شوند. خب طبیعی هم هست. من لبخندهایی را می‌شناسم که دیگر صاحب خود را نمی‌شناسند. من اشکهایی را می‌شناسم که سالها است بر گونه نلغزیده اند. من عشقهایی را می‌شناسم که دیگران  با آنها غریبی می‌کنند. روزها همدست روزگارند دیگر. رفت و آمدشان به فرمان اوست. روزگار هم که گفتم اعتباری ندارد.

نوروز حاجی‌آباد زرین همیشه برای من مفهومهای خاصی داشته و دارد. گاهی وسط پاییز ذهنم می‌رود به شب عید سالها قبل! این خاطره است یا یک حس خوشایند بازسازی شده؟ نمیدانم! فقط می‌دانم آنچه در فکر من است خوشایند است. من به این نوروز می‌گویم! همین حس خوشایند. حالا شاید اگر بنشینیم و درباره اش حرف بزنیم به این نتیجه برسیم که نه اصلا چنین چیزی هیچ وقت وجود خارجی نداشته است.من بچه بودم و فقط زیبایی هایش را می‌دیدم! درست در همان وقت شاید بزرگترهای من به خودشان می‌گفتند: الان که حال و هوای عید نیست! یادش بخیر بچگیهای خودمان!

یکبار روز عید شلوارم را کنار آتش سوزاندم! با اینکه مادرم گفته بود دنبال آتش بازی و اینها نرو! ولی همیشه مادرها می‌گویند و بچه ها نمی‌شنوند! انقدر که شلوارشان می‌سوزد! حالا یک اصطلاح کلیشه ای که به نمایندگی از ناخودآگاه جمعی دارد خودش را به زور در این متن جا می‌دهد این است که: اشکالی ندارد! دعا کن دلت نسوزد!

من همیشه مهمانان نوروزی حاجی آباد زرین را سرشماری می‌کنم. اگر تعداد بالا باشد حس نامزد پیروز انتخابات ریاست جمهوری را دارم در صبح اعلام نتایج! اگر تعداد کم باشد احساس می‌کنم پدر پیری هستم که 100 بچه و نوه و نتیجه را تدارک دیده و شب عید تنها کنار قرآن و ماهی به ساعت نگاه می‌کند! اصلا یکی نیست به من بگوید این چیزها بتو چه بچه؟ همه جا آسمان همین رنگ است! مردم دنبال تنوع هستند و نمی‌خواهند مثل تو 13 روز –ببخشید 23 روز!- تعطیلات را در روستا بگذرانند! آخر دریایی! جنگلی! جزیره ای!

نگفتم روزگار اعتبار ندارد؟ بفرما! اگر کل عید را حاجی‌آباد نباشی که نمی‌توانی هر دم و ساعت به یاد ننه خاور بیفتی! هم به یاد خودش هم به یاد عیدی و گردوهای عیدش! نمیتوانی از یک قاب عکس سالها خاطرات دایی محمدحسین را مرور کنی! نمی‌توانی لبخند معرفت و مردم داری میرزا علی‌اصغر را بازنشر کنی در سال تحویل! نمی‌توانی بوی تند قلیان همیشه چاق کدخدا سیدضیا را به یاد بیاری! چرا اصلا راه دور برویم؟ نمی‌توانی تیم خداداد را راه بیندازی و از تیم دلاور 15 تا گل بخوری و بعد بگویی: هدف ما بردن نبود! همین که بچه‌ها چند بار با دست و شوق فریاد می‌زدند: خدادادددد! خداداددددد! هی هی! برای ما بس است!

حالا خودت قضاوت کن! یک سال است و یک نوروز! یک نوروز است و یک حاجی‌آباد! خود دانی! 




تاریخ : جمعه 92/12/23 | 12:45 عصر | به قلم: محمد صادق خدایی | تا حرف حساب

جاده حاجی آباد زرین به اردکان

به نام خدا

در تعطیلاتی که پشت سر گذاشته شد سفری به حاجی‌آباد زرین داشتیم و چند روزی را در لطافت هوای پاک و روح‌بخش آبادی گذراندیم. چون من دیرتر از خانواده عازم شدم مجبور بودم با مینی‌بوس حبیبِ عبدالرضا راهی شوم که البته این اجبار همیشه توفیقی اجباری بود. چرا که حال و هوای پر رونق سفر به همراه یک جمع آشنا همیشه برایم لذت‌بخش بوده است. فکر می‌کنم آخرین بار که به شکل خاطره‌انگیزی با مینی‌بوس به حاجی‌آباد زرین رفتیم همان موقع بود که باباجون حاج‌فیض‌الله از مکه برگشته بود. از یزد مینی‌بوس کرایه کردیم و رفتیم در خانه‌ی اقوام و همه با هم همراه شدیم. تصور کنید خیلی جالب است...

و اما سفر اخیر:

گویندگان جملات برای سهولت در خواندن حذف شده اند، انگار شما در مینی‌بوس نشسته‌اید و این حرفها را می‌شنوید!

- بابا ماشین خالیه! برو جلو تا جا باز بشه!

- کجا خالیه؟ ظرفیت مینی‌بوس مگه چند نفره؟

- من که گفتم یه عده وایسن شب برگردم دوباره برم! میگن نه!

- حبیب برادر من تو راهه! وایسا جا نمونه!

- من که نمیتونم این همه آدم را نگه دارم! فقط 5 دقیقه! صادق بیا جلو بشین!

- این جلو که شیشه گذاشتی! مال کیه اینا؟

- شیشه را ورمی‌دارم! بپر بالا الان همینجا هم پر میشه!

- حبیب راه بیفت خفه شدیم!

- نه حیبب راه نیفت برادر من هنوز نرسیده!

- برای سلامتی خودتون و خانواده تون برید دکتر!

- هرهرهرهر بی مزه!

- اونایی که وسط وایسادید اینقدر به بخاری فشار ندید آبجوش در میره ازش کار دست تون میده!

- ما که فشار نمی‌دیم اونا فشار میدن!

- درو وا کن برادر من اومد!

- جا نمیشه درو وا کرد!

- حمید نیم ساعته 30 نفر را معطل کردی! کجا بودی بپر بالا!

- برای سلامتی خودتان و بی خطری سفر مسافران اسلام صلوات!

- اللهمممم صللللل علی محمددددد و آلللل محمدددددد و عجلللل فرجهممممم...

- تندتر برو! اینطوری که نمیرسیم تا فردا!

- نه نه نه! یواشتر برو! له شدم این وسط!

- چه گیری افتادم من بین اینا!

- اینقدر سر و صدا نکنید! چه خبره!

- بابا صدای ضبط رو کم کن کر شدیم!

- صدای این بهتر از سر و صداهای شماست!

- پختیم از گرما کم کن این بخاری را!

- بیا اینم کم!

- نه حبیب! بچه یخ میکنه از سرما! چرا خاموش کردی؟

- جاده چقدر خرابتر شده! بارون اومده برده جاده را!

- میگن 380 میلیون بودجه درومده برای جاده!

- واقعا؟ مگه نمیگن خزانه خالیه؟

- مملکت خالیه اصلا

- من میگم بریم از پول خودمون جاده را لکه گیری کنیم و بفرستیم 20 و 30 !

- من نمیدونم این شوراها چکار میکنن! یکیش هم همین حبیب!

- آخ پام! پاتو وردار!

- از اول سال تا حالا دفعه ی دومه که مسافر اندازه صندلی داریم!

- اندازه صندلی کجا بوده؟ 35 تا مسافر داری الان!

- حالا یه کسی فکر کنه همیشه اینطوریه! خالی میریم و خالی برمی گردیم!

- زودتر برسی حاجی آباد صلوات بلندددددددد

- اللهمممم صللللل علی محمددددد و آلللل محمدددددد و عجلللل فرجهممممم...

- یاحسین!

...




تاریخ : سه شنبه 92/10/24 | 3:55 عصر | به قلم: محمد صادق خدایی | تا حرف حساب

صبح هلی کوپتری حاجی آباد زرین

اول یک صبح پاییزی خیلی چیزها ممکن است آدم را از خواب بیدار کند. هرچند خستگی چند روز کاری و تحصیلی را ذخیره کرده باشی. مثلا روز قبلش سحر نرسیده به یزد در ایستگاه اردکان از قطار تهران پیاده شوی تا صبح زود به حاجی آباد زرین برسی و یک روز شلوغ و پر رفت و آمد تا شب و خواب دیروقت هم داشته باشی... باز هم خیلی چیزها ممکن است آدم را از خواب بیدار کند! حالا هرچه پتوی مهربان پادرمیانی کند و برایت لالایی های گرم بخواند! ولی بیدار شدن اجتناب ناپذیر است در صبحهای پاییزی!

در قدیم مردم در روستاها با صدای خروس بیدار می شدند... خروس نقش ساعت و زنگ موبایل ما را داشت برای مردم آبادی... با این تفاوت که نمی شد خاموشش کرد... آدمهای زحمتکش آبادی ها هم که مثل ما نبودند! گاهی خودشان سحرخیزتر از خروس بودند... نه مثل ما که تا به حاجی آباد زرین می رویم دنبال فرصتی برای جبران خستگی ها هستیم. اما با همه ی این حرفها اول یک صبح پاییزی خیلی چیزها ممکن است آدم را بیدار کند! ولی خروس نباشد!

بعله... خدمت تان عارضم که در خواب ناز اول صبح بودم که با صدایی عجیب و غریب بیدار شدم... اول با خودم گفتم اینجا کجاست؟ نه شباهت به یزد دارد نه تهران... تازه یادم افتاد که الان حاجی آبادیم! ولی این صدای خروس نبود! اصلا صدا از حیاط نمی آمد! صدا از آسمان بود! خروسها هم تا من می دانم پرواز خیلی وقت بود که یادشان رفته بود...

از پنجره بالا را نگاه کردم. صدا بود و صاحب صدا معلوم نبود! صدا نزدیک و نزدیکتر شد... هلی کوپتر؟ اینجا؟ اینقدر پایین؟! به قول راشد عجب!!! دقت بیشتر در آسمان معلوم کرد که هلی کوپتر از هلال احمر یا اورژانس هوایی نیست... هلی کوپتر مهمان ما هلی کوپتر پلیس است. ناجا!

با اینکه اول یک صبح پاییزی خیلی چیزها ممکن است آدم را از خواب بیدار کند ولی خیلی چیزها هم هست که آدم را از بیداری به خواب دعوت کند! بله... هلی کوپتر بوده که بوده! شاید راه گم کرده! به خستگیهایت فکر کن و فرصت را از دست نده! زنده باد خواب صبح سرد پاییزی!

حوالی ظهر برای صبحانه! به نانوایی عبدالمجید رفتم. طبق معلوم جلوی نانوایی شلوغ بود و ما هم ایستادیم در صف. دایی جواد هم بود. البته سرباز پاسگاه هم بود که خیلی نان می خواست! هی با خودم می گفتم این همه نان برای چه که باز همان صدای صبح آمد! ای بابا من هلی کوپتر پلیس را یادم رفته بود! هلی کوپتر رفت و رفت و کنار پاسگاه نشست.... پاسگاه از دیوار کوتاه مدرسه ی پایین که پشت به نانوایی هست قابل دید زدن بوده و خواهد بود. احتمالا نانهایی که سرباز گرفته بود با مهمانان جدید پاسگاه همخوانی داشت. مهمانانی که عصر معلوم شد خیلی بیشتر از تخمین من هستند...

رفت و آمد هلی کوپتر بارها تکرار شد. از هرکه می پرسیدی این رفت و آمد برای چیست یک چیز متفاوت می گفت. خیلی جالب بود. خیلی داستان شنیدیم درباره ی هلی کوپتر پلیس که بیشتر آن ساخته ی ذهنهای خوشمزه ی اهالی بود با سس چهل کلاغ!

شب که به سمت یزد حرکت کردیم در کنار پاسگاه هلی کوپتر نبود و رفته بود. اما داستان اصلی هم جالب است و هم تامل برانگیز... داستان از این قرار است که یکی از اهالی که متصدی معدنی در نزدیکی حاجی آباد زرین است در حال بردن گازوئیل برای تچهیزات معدن چند خودرو مشکوک را می بیند که به جای جاده در کویر در حال حرکت بودند. سابقه ی سالهای قبل تردد خاموش سوداگران مرگ و اشرار در این منطقه که البته کاملا ریشه کن شدند ذهن او را قلقلک داده بود و سریعا با یکی از اعضای شورا تماس گرفته و نسبت به حضور اشرار در منطقه هشدار می دهد. آن عضو شورا نیز با بسیاری از مراکز تماس گرفته و گزارش می دهد مشاهدات آن فرد را... نتیجه چه می شود؟ ارسال اکیپهای ناجا به شکل زمینی و هوایی به منطقه ی حاجی آباد زرین و گشت زنی های مکرر برای یافتن ردی از موارد مشکوکی که آن دو نفر اهالی آبادی تشخیص داده بودند اشرار هستند.

البته آن موارد مشکوک بالاخره کشف شدند. فکر می کنید که بودند؟ یک گروه کویر نوردی که البته در منطقه گم شده بودند و نمی دانستند چه می کنند و هی در شنهای کویر ویراژ می دادند و تن به قضا داده بودند. البته برای این گردش بد قدم خود مجوز از نیروی انتظامی هم نگرفته بودند. و گرنه با یک استعلام ساده معلوم می شد که این خودروها که از خیر جاده گذشتند کویر نوردند نه سوداگر مرگ! (عجب کلمه ای است این سوداگر مرگ! نمی دانم که ساخته!)

 

بهرحال این قضیه هرچه بود برای ما یک تنوع پاییزی بود... خدا را چه دیدید؟ شاید شما هم در یک صبح پاییزی با صدای هلی کوپتر پلیس بیدار شدید و از این روزمرگی راحت!




تاریخ : دوشنبه 92/8/13 | 12:18 صبح | به قلم: محمد صادق خدایی | تا حرف حساب

به نام خدا

شاید مهمترین اتفاق فرهنگی امسال آبادی ما، برگزاری جشنواره ی قرآنی روستای حاجی آباد زرین بود. اتفاق مبارکی که هم بهانه ای برای دیدن چهره های آشنا بود و هم فرصتی برای شکرگزاری نعمتها خدا... چه نعمتی بالاتر از اینکه یک روستای حدودا 270نفری 27 حافظ کل قرآن کریم داشته باشد؟

امکانات و پیشرفتهای مادی یک چیز است، اوج گیری معنوی چیز دیگر! و چه زیبا است اگر در عین محرومی و مهجوری لااقل سرت را بالا بگیری که خدایا شکر! ما به وظیفه ی دینی خود عمل کردیم! خودت دنیایمان را نیز سامان بده!

در دومین روز تعطیلات عید سعید فطر شبستان حسینیه ی حاجی آباد زرین حال و هوای دیگری داشت. قرار بود همه زیر خیمه ی قرآن کریم جمع شوند. و چه تلفیق زیباییست حالا که فکر می کنم! در روز برگزاری جشنواره قرآنی ثقل اکبر و ثقل کبیر یک جا جمع شدند. جشن قرآن در خانه ی اهل بیت!

جشنواره ی قرآنی روستای حاجی آباد زرین مهمانانی عزیز داشت. خانواده ی شهدای آبادی بودند، اهالی ساکن و سابقا ساکن نیز... حافظان قرآن کریم از سراسر استان نیز... جمعی از مسئولان فرهنگی و سیاسی و اجتماعی نیز... خلاصه جمع با شکوهی بود به میمینت نام کلام خدا...

برای من که افتخار مجری بودن در این مراسم را داشتم فرصتی مهیا شده بود که از جایگاه در تک تک چهره ها زل بزنم و سکوتها را ترجمه کنم. یک سکوت فریاد می زد: خدا را شکر. یک سکوت نجوا می کرد: من هم می توانم حافظ قرآن باشم. یک سکوت می گفت: آفرین به دختران این آبادی! یک سکوت زمزمه می کرد: یعنی این حرفها راست است؟ مگر می شود؟ و یک سکوت ادامه می داد: حالا که شده است! و چه زیبا شده است...

جشنواره قرآنی روستای حاجی آباد زرین

این مراسم ابتدا به نوای دل انگیز قرآن کریم که از حنجره ی سیدمصطفی خدایی برمیخاست معطر شد. سپس حجت الاسلام ثقفی مدیر موسسه قرآن و عترت حضرت زهرا(س) از گسترش فعالیتهای این مرکز قرآنی روستایی در شهرستانهای اردکان و میبد گفت و گفت: خدا خودش کار قرآن را سامان می دهد. دعا کنیم که ما سعادت اجرایش را داشته باشیم. کمی بعد حاج فیض الله خدایی دو غزل خواند از عید فطر  و عطر قرآن کریم در روستا... در ادامه دکتر خواجه پیری که از تهران آمده بود از سابقه ی آشنایی خود با دختران و بانوان حافظ این روستا گفت و معلوم شد او بیشتر از ما از جزئیات فعالیتهای قرآنی حاجی آباد زرین باخبر است. حجت الاسلام مطهریان رییس شورای شهر یزد که خود مدیر یکی از مراکز بزرگ قرآنی کشور است هم اخلاص و تلاش قرآنیان ما را ستود. آخرین سخنران نیز حجت الاسلام حاج اسماعیلی بود که از خاطراتش گفت در رابطه با رفت و آمدهای مکررش به این آبادی به واسطه ی چراغ پرنوری که از پرتو قرآن در این گوشه از کویر روشن است.

نماز را که به امامت پدرم در مسجد جامع حاجی آباد زرین خواندیم به بخش اصلی مراسم رسیدیم. تجلیل از بیش از 130 حافظ قرآن موسسه حضرت زهرا(س) در حاجی آباد زرین و میبد و اردکان. نامها چقدر زیاد بود و عجیب... همانجا هم برای نفس گرفتن بین اعلام نامها گفتم که: عجب ترافیکی! خدا کند این ازدحامها همیشه برای امور خیر و پر برکت باشد. مثل امروز...

جشنواره قرآنی روستای حاجی آباد زرین

مراسم به پایان رسید و سفره ی پر برکت ناهار به یمن نام حضرت زهرا(س) گسترده شد. همزمان مهمانانی از تهران مثل حجت الاسلام سعیدی از معاونت قرآن و عترت وزارت ارشاد رسیدند که خودرویشان در مسیر خراب شده بود و تاخیر داشتند. جشنواره ی قرآنی روستای حاجی آباد زرین به پایان رسید ولی حکایت عشق و شور این آیه های صبر و امید را هیچ پایانی نیست... باشد که قدردان باشیم...


 




تاریخ : جمعه 92/6/1 | 7:14 عصر | به قلم: محمد صادق خدایی | تا حرف حساب

به نام خدا

امنیت یکی از بزرگترین نعمتهای خداست. خدا را شکر که کشوری امن و برقرار داریم و میان این منطقه ی آشفته و به هم ریخته در کمال آرامش شبها سر بر بالین ایمنی و ثبات می گذاریم.

استان یزد هم که در این میان نمونه ای زیبا است و کمتر مسئله ی امنیتی و انتظامی در آن وجود دارد. به همین ترتیب روستای زیبای حاجی آباد زرین نیز به زیور آرامش و امنیت آراسته تر است و شکرگذار تر.

اخیرا یکی از حافظان امین امنیت روستای حاجی آباد زرین یعنی ستوان یکم شاکری ماموریت خود در این روستا به عنوان فرمانده ی پاسگاه را به اتمام رساند و راهی پاسگاه انتظامی رباط پشت بادام شد. به برکت تلاشهای نیروهای خدوم انتظامی در این ایام سایه ی امنیت و آرامش بر منطقه ی ما حکمفرما شده است. و این امنیت خرمای شیرینِ حاجی آباد زرین است!

البته قدیم این چنین نبود! من به یاد دارم خاطرات وحشتناکی که بزرگانی مثل مرحوم میرزا علی اصغر خدایی تعریف می کردند از روزهایی که رنگی دیگر داشت. روزهایی که مردم حاجی آباد زرین قلعه نشین بودند و گاه گاهی حسنها می آمدند! حسن نامی نیکو است ولی در آن زمان به دزدانی می گفتند که از فارس می آمدند.

چقدر باورپذیر بود صحبتهای میرزا علی اضغر فقید! وقتی از ترس زنان و کودکان می گفت و جنش و جوش مردان قلعه ی حاجی آباد وقتی حسنها شبیخون می زدند. گاهی می شد با دادن آذوقه و پول آنها را دست به سر کرد... اما گاهی مسئله مهمتر بود. خدایش رحمت کند که یکبار تعریف کرد از نزاع خونینی که در آن ایام بین اهالی و دزدان پیش آمد.

خلاصه ی حکایت اینکه ایامی حسنها قلعه را محاصره کردند. یکی از بزرگان از بالای قلعه فریاد می زند: اینجا خبری نیست! هیچ آذوقه ای نداریم! اینجا چکار دارید؟ در این قلعه فقط یه جمع دختر و زن بی پناه هستند. آن راهزن جواب داده بود: ما برای همین آمدیم! همین پاسخ به راست یا دروغ کافی بود که آتش غیرت مردان را شعله ور کند.

میرزا علی اصغر اینطور ادامه می داد: جد بزرگ شما(خداداد) در آن ایام در قلعه نبود و بزرگتر فامیل شما حاج رضا حضور داشته. (حاج رضا عموی پدر بزرگ من بوده است) حاج رضای خداداد تحمل نمی کند و سریع با تفنگ آن دزد را نشانه می گیرد و شلیک می کند. آن دزد در دم کشته می شود. راهزنان که توقع چنین برخورد شدید و سریعی را نداشتند به هم می ریزنند. می فهمند که دیگر وقت درنگ نیست. چون ضارب را می شناختند تصمیم می گیرند که پدرش(مرحوم خداداد جد بزرگ ما) را پیدا کرده و بکشند.

از لطف خدا، خداداد که گله و احشام زیادی داشته آن روز در محل چراگاه نبوده ودر جای دیگری به شکار مشغول بوده است. چوپان او به محو دیدن دزدان فرار می کند و دزدان که نتوانسته بودند خداداد را بکشند تمام گله ی او را با خود می برند. ولی چون کشته ی خود را تلافی نکرده بودند فرمانده ی پاسگاه محلی وقت حاجی آباد زرین معروف به اللهِ افغانی را دستگیر کرده و با ناجوانمردی به ضرب گلوله می کشند.

این مصداق از نبود امنیت در آن دوران بود. کمی که به دوران نزدیکتر معاصر و بعد از پیروزی انقلاب اسلامی بیاییم یک معضل جدید امنیتی در حوالی حاجی آباد زرین به وجود می آید که مردم را نگران می کند. قاچاقچیان مواد مخدر از بی سکنه بودن گستره ی وسیعی از بیابانهای اطراف حاجی آباد زرین استفاده کرده و کاروانهای بزرگی از سوداگران مرگ در حوالی این آبادی البته به شکل چراغ خاموش تردد می کردند و گهگاهی با مردم هم روبرو می شدند.

من خودم چیزهای مبهمی از یک اتفاق مهم یادم می آید در حدود 3 سالگی شخصا در آن حضور داشتم! خانواده ی ما به همراه بخشی از اهالی با مینی بوس غلامرضا قاسم از حاجی آباد زرین راهی اردکان بودند که به این کاروان مخوف برخورد می کنند. گروههای موتور سوار آنها با چرخیدن دور مینی بوس آن را متوقف می کنند. آنها تعداد زیادی با وسیله های نقلیه مختلف و البته کاملا مسلح بودند. یکی از اعضا در مینی بوس را باز کرده و وارد شده بود و شروع به تهدید مسافران نموده بود. خیلی ها دیگر کار را تمام شده می دانستند. بالاخره بعد از طی زمانی ظاهرا قاچاقچیان به این نتیجه می رسند که بهترین راه با توجه به عملیات امنیتی و پلیسی نیروی انتظامی در منطقه آزاد کردن اهالی و حرکت سریع است. این می شود که این اتفاق مخوف به خیر می گذرد.

در نهایت چند سال بعد نیروی انتظامی تصمیم می گیرد یکبار برای همیشه این منطقه را از وجود اشرار و کاروان قاچاقچیان بین المللی پاک کند و ضمن انجام یک عملیات سنگین پلیسی مسیر عبور آنها را مین گذاری کرده که در این عملیات 7 تن از اشرار به هلاکت رسیدند و این مسیر را برای همیشه ترک کردند.

کمی بعد برای تثبیت امنیت حاصله و لزوم وجود و استقرار یک پایگاه پلیسی در این منطقه از کویر پاسگاه انتظامی حاجی آباد زرین با حضور تیمسار طائفی فرماندهی وقت انتظامی استان یزد و جمع کثیری از مسئولان انتظامی و سیاسی و اجتماعی استان و استقبال باشکوه اهالی در دهه ی فجر سال 80 افتتاح می شود.

ستوان رشیدی اولین فرمانده پاسگاه انتظامی حاجی آباد زرین بود که چندین سال این مسئولیت را بر عهده داشت. پس از وی آقایان کرمی و جعفریان فرمانده ی پاسگاه بودند و سپس افسر فقید و وظیفه شناس ستوان باغیان این مسئولیت را بر عهده داشت که در حین ماموریتی بر اثر واژگونی خودرو عروجی شهادت گونه داشت. پس از درگذشت وی این مسئولیت بر دوش ستوان شاکری قرار گرفت که 6 سال اخیر برای حفظ امنیت و آرامش اهالی تلاش زیادی انجام داد. جناب شاکری ضمن انجام وظایف پلیسی محوله رابطه ای بسیار مثبت و توام با احترام با روستاییان داشت و حضورش در مناسبتها و جشنها و سوگهای مردم چشمگیر بود.

مردم روستای حاجی آباد زرین موافق با رفتن ستوان شاکری نبودند اما ضوابط و قوانین انتظامی چنین حکم می کرد که در این ایام پذیرای سبزپوش دیگری از راست قامتان ناجا یعنی ستوان بخشی به عنوان فرمانده جدید پاسگاه انتظامی حاجی آباد زرین باشیم.

خدایا نعمت بی بدیل امنیت را برای تمام مردم جهان حفظ بفرما...


 




تاریخ : دوشنبه 92/4/17 | 4:50 عصر | به قلم: محمد صادق خدایی | تا حرف حساب