سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چاترشو...سکوت سبز کویر حاجی آباد زرین

به نام خدا

امروز وقتی عکسهای موبایلم را دوباره نگاه می کردم عکس چاترشو را دیدم و به یاد روزهای خوب کودکی افتادم.

روزهایی که رفتند و فقط رد پایی ضعیف از آنها در خاطره مانده و همین رد پای کمرنگ من را به روزهای خوشرنگ گذشته برد که در آن روزها چاترشو یکی از محلهایی بود که ما برای بازی و تفریح می رفتیم.

یادم می آید در آن روزها معمولا من به همراه برادرم راشد و پسر دایی ام محمدحسن به چاترشو می رفتیم.البته بیشتر در ایام عید نوروز این اتفاق می افتاد و قدم اول برای این مسافرت! کوتاه تهیه یک فرغون برای حمل وسایلمان بود.

فرغون را که پیدا می کردیم دنبال خوراکی می رفتیم و مقداری مرغ برمی داشتیم تا در چاترشو کباب کنیم.نوشابه ها را هم از شرکت تعاونی که دایی مون یعنی جواد امین الله فروشنده اش بود می خریدیم. توری کباب و مقداری آب و همچنین چای به اضافه ظروف مختصری همه ی تدارک ما برای یک پیک نیک کوچولو بود.

چه صفایی داشت صحبتهای ساده و کودکانه ما سه نفر در مسیر رسیدن به چاترشو که هنوز هم یادآوری آنها حس متضادی از غم و شادی را برایم تداعی می کند.البته محمدحسن تجربه ی بیابون رفتنش از ما بیشتر بود و در این مسیر بیشتر از من و راشد لاف می زد!

به چاترشو که می رسیدیم آتشی مهیا می کردیم و یک نگاهمان به مرغ بریانمان بود و یک نگاهمان به کتری چای، هرچند همیشه هم چایمان می جوشید و هم مرغمان می سوخت...چرا که هر لحظه فکری و نقشه ای داشتیم و دنیا از یادمان می رفت...

مراسم بعدی ما در این برکه خاطره انگیز پرتاب سنگ روی آب مرداب پاترشو بود و هر که سنگش بیشتر روی آب سر می خورد و دیرتر فرو می رفت برنده بود.

بالاخره همیشه آنقدر غرق بازی و تخیلات کودکی می شدیم که پدر و مادرمان نگران می شدند و معمولا دایی کوچکمان محمدعلی را با موتور دنبالمان می فرستادند و او ما سه نفر را به زور سوار می کرد و همیشه من عقب موتور و پشت به آنها می نشستم و دسته های فرغون را می گرفتیم و من و راشد و محمدحسن و محمدعلی به انضمام فرغون با هوندای حاج امین الله همراه با سروصدا و هیجان و خوشی و آواز و لذت بچگی به حاجی آباد برمی گشتیم...آخ که چه ایام خوشی داشتیم!

+گفتم محمدحسن، یاد دایی مرحومم محمدحسین افتادم...با فاتحه ای روح آن عزیز از دست رفته را شاد فرمایید...




تاریخ : یکشنبه 89/10/5 | 8:39 عصر | به قلم: محمد صادق خدایی | تا حرف حساب