سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

به نام خدا

قدیم همه چیز بهتر از حالا بود... حتی خانه های قدیمی! مثل آدمهای قدیمی. شب عید کودکیهای ما رنگ دیگری داشت: خانه ی قدیمی باباجون با آن حیاط و حوض بزرگ و باغچه پر درخت و ایوان بلند و صدالبته باغ جناب که به خانه چسبیده بود.

شب عید یعنی همان خاطرات... شب عید یعنی اتاق شلوغ و پرهیاهوی خانه ی باباجون که از بچه ها و نوه ها پر شده بود... شب عید یعنی پای دراز شده باباجون که تازه درد گرفته بود و ما نوبتی زانویش را می مالیدیم.. شب عید یعنی ننه غزاله که همیشه جای ثابتی داشت کنار سماوری که هیچ وقت خاموش نبود... شب عید یعنی چلو گوشت آهویی که طعم بیابان و باروت تفنگ باباجون داشت... شب عید یعنی زمزمه ی عروسی این عمه یا آن عمو... شب عید یعنی سکوت اجباری به مناسبت رادیو گوش دادن باباجون... شب عید یعنی عکس حاج سیف الله گوشه اتاق... شب عید یعنی پر کردن تند تند دفترچه نوروزی با کمک فاطیِ علی و عمه صدیقه... شب عید یعنی آمدن چند دقیقه ای سید داوود و حسینش به خانه ی باباجون... شب عید یعنی نقشه کشیدن برای خرج کردن عیدیها... شب عید یعنی هزاری سبز تا نخورده... شب عید یعنی تقویم نجومی با کلمات عجیب غریب... یعنی شب عید یعنی خدایا شکرت که تا 13 نوروز حاجی آباد می مانیم!

حالا شب عید یعنی: کجایی خاطرات خوب من... خیلی دلتنگم...

 




تاریخ : پنج شنبه 90/12/25 | 9:26 عصر | به قلم: محمد صادق خدایی | تا حرف حساب